شهید قلم

درباره ی شهید سید مرتضی آوینی

شهید قلم

درباره ی شهید سید مرتضی آوینی

سفید

سفید
خانواده ام مخالف بودند ، اما ما بالاخره سال 54 نامزد کردیم و سال 57 عروسی. خرید عروسی ما یک بلوز و دامن سفید برای من و یک کت و شلوار سفید برای مرتضی بود و خانه ما یک خانه استیجاری در خیابان شریعتی.البته هنوز یکسال نشده بود که بدلیل عدم توان پرداخت اجاره به منزل پدری مرتضی نقل مکان کردیم.

حقیقت

حقیقت
شب شعر،گالری های نقاشی ،موسیقی کلاسیک،سینما،مباحث فلسفی و ادبی ،موی هیپی ،ریش پروفسوری،سیبیل نیچه ای و...حقیقت چیز دیگری بود.
در طول این سالها-دانشجویی-تقریبا"هر آنچه را که دعوی حقیقت داشت،بی هیچ ترس و واهمه ای تجربه کرده بودم.اما کم کم می فهمیدم که حقیقت نه با ادعا و تظاهرات روشنفکری و نه حتی با تحصیل و فهم فلسفه به دست نمی آید. حقیقت چیز ذیگری بود.

همسر

همسر
همسایه بودیم. مرتضی ده سال از من بزرگتر بود و این بزرگی نه در سن خلاصه می شد و نه در تحصیلات.
مرتضی راهنمای من بود و در واقع بهانه آشنایی ما همین راهنمایی بود. کتابهای خوب، سخنرانی ها،کنسرتهای موسیقی و خلاصه هر چیز خوبی که خودش کشف می کرد.

گمشده


سال 44 از دبیرستان هدف تهران دیپلم گرفتم و وارد دانشکده معماری تهران شدم.دروس معماری اقناعم نمی کرد. مدتی با موسیقی و چند وقتی هم با نقاشی مشغول بودم – حتی برخی از نقاشی های معروف را هم کپی کردم-دنبال چیزی می گشتم اما پیدایش نمی کردم. ادبیات و فلسفه ، داستایوفسکی و نیچه ، اما هرچه بیشتر می گشتم ،کمتر می یافتم.

معقولات

معقولات
درست سال1956 میلادی بود و من کلاس ششم ابتدائی. انگلیس و فرانسه برای کمک به اسرائیل، به مصر حمله کرده بودند. یک روز تحت تاثیر تبلیغات کشورهای عربی، روی تخته سیاه نوشتم: ((خلیج عقبه از آن ملت عرب است)).
وقتی زنگ کلاس را زدند و همه بچه ها سر جایشان نشستند، اتفاقی مدیر مدرسه وارد کلاسمان شد. با عصبانیت پرسید: (( این را کی نوشته؟)) و با انگشت جمله روی تخته را نشان داد.
صدا از کسی در نمی آمد. همه ساکت بودند، تا اینکه یکی از بچه ها بلند شد و گفت : ((آقا اجازه؟! فلانی.))آقای مدیر هم کلی سرو صدا کرد که ((چرا وارد معقولات شده ای؟)) اگر چه وساطت یکی از معلم ها باعث شد که اخراج نشوم، ولی این اتفاق باعث شد که بفهمم هر کس وارد معقولات می شود، پای لرزش هم باید بنشیند.